در زندگی خوابگاهی به این نتیجه رسیدم که گاهی غروب پنجشنبه خیلی دلگیرتر از غروب جمعه است. مخصوصا پنجشنبه هایی که بدانی جمعه اش هم قرار نیست اتفاق خاصی بیوفتد. امروز که از خواب بیدار شدم و کسی خانه نبود و اتفاقا غروب یک روز پاییزی هم بود، گیج بودم، گم بودم با یک گردوی قلنبه در راه گلویم. رفتم آشپزخانه میوه پوست کندم. بعد ظرف سیب و پرتقال خرد شده و کتاب معانی را برداشتم و رفتم توی اتاقم تا درس بخوانم.
اشتراک گذاری در تلگرام
امروز حوالی ساعت سه و نیم بعد از ظهر فهمیدم که ساعت پنج و نیم امتحان میان ترم مرجع شناسی دارم! البته از قبل میدانستم اما روز و تاریخ از دستم در رفته بود و فراموش کرده بودم. هول برم داشت. سرکار بودم و همه ی کتاب ها پیشم بود الا کتاب مرجع شناسی که خانه بود. افتاده بودم به چه کنم چه کنم که یکی از معلم ها گفت: "خب چرا نشستی؟؟ پاشو برو خونه!" مرخصی گرفتم با اسنپ رفتم خانه کتاب را برداشتم و سریع رفتم خانه ی خواهرم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت